زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس
همه ی آرزوهاش پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک نگاهشو گوشه ای دوخت
چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نشست
تا که از حرف های مرغ شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالا ها سوار ابر ها بشیم
یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش روی گونه اش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشک او رو دید
با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس رنگ تنها یی نداشت
توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت
تا یه روز یه باد سرد میان قفس وزید
آسمون سرخ آبی شد سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشد
چشماشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همیشه دل تان آبی ، روح تان سبز ، و عشق تان سرخ ِ آتشین باشد
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و ترمابر زد و رفت
رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه خود یاد کند
آنکه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد بر آورد و به صحرا زد و رفت
یادت اولین لحظه دیدارقسم خوردیم برای هم بشیم یار
ولیکن تا شدم رام تو رفتی گذاشتی من و بادلم گرفتار
راضی شدی به مردن غرورم به یادتم اگر از تو دورم
به پات می افتادم چه عاجزانه، اشکای من می ریخت چه کودکانه
به پای وعده ی بی اعتبارت، نشسته این دلم چه صادقانه
راضی شدی به مردن غرورم به یادتم اگر از تو دورم
من و تنها نزار رو قلبم پا نزار به دیدن دلم فقط بیا یک بار
خودم غربونیتم یاره جونجونیتم، میانِ عاشقا من و نزار کنار
من اولین و آخرین خریدار عداتم هنوز هم عاشقه لحظه دیدارچشاتم
راضی نشو به مردن غرورم به یادتم اگر از تو دورم.......
کاش تو آن آسمان آبی بودی که با دیدن تو به آرامش میرسیدم...اما نه آسمان گاهی ابری و دلگیر است.پس نمی خواهم تو را دلگیر ببینم.
کاش تو آن خورشید بودی که با نور خود به روحم گرما و روشنایی می بخشیدی...اما نه کاش تو آن گل یاس سفیدی بودی که با بوییدنش لبخند بر لبانم می نشست...اما نه گل یاس روزی پرپر می شود و تنها عطرش باقی می ماند.
پس بگذار آخرین آرزوهاییم را برایت بگویم کاش تو همان اتاق فیروزه ای من بودی که همیشه در کنارت باشم و همیشه در تو محبوس باشم - آنگاه هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و همیشه عطر گل یاس سفید تو در اتاقم خواهد پیچید.
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی درفراقش سوختن