ندای قلب

از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم * بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم

ندای قلب

از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم * بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم

گمراهی

  
   زندگی گذری است از خاطرات      
گذشت عمرم به دستت به بیهودگی
زود گذشت
بازی بودم برایت در زندگیت
بچگی بود کارهایم و زود باوریم
باز می گویم
 به یادم بودی یا نبودی ندانم
فقط دانم
که هدر رفت عمرم برایت
در گمراهی و نادانی
 
                                        (از طرف دوستم غ.ن)

*شاد باشید*

 
در شهری به نام عشق کوهی است به نام محبت
 
در این کوه رودی است به نام  صفا
 
در این رود آبراهی میرود به نام وفا
 
سر انجام این آبراه به آبگیری میریزد به نام وداع
 
***********************************
 
همین امشب فقط هم بغض من باش
همین امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
در آواز همه آینه ها تکرار من باش
همین امشب کلید قفل این زندون تن باش
**************************
برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود
تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر
***********************
اگر عاشق شدن یک گناه است
دل عاشق شکستن صد گناه است
*********************
*شاد باشید*
 

باور کن

 
 
عاشق هرکس شدم شد نصیبم دیگری
دل به هرکس دادم زد به قلبم خنجری
من سخاوت دیده ام دل به هرکس می دهم
شر م دارم پس بگیرم انچه بخشیده ام
عاشق هرکس شدم شد نصیبم دیگری
دل به هرکس دادم زد به قلبم خنجری
من سخاوت دیده ام دل به هرکس می دهم
شر م دارم پس بگیرم انچه بخشیده ام

 

 امشب که شعله می زندم ماجرای تو
 بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
 بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
 جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
 امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
 یعنی هزار مرتبه مردم برای تو
 من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
 راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
 حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
 حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو

 

مرهم

 

بین این همه غریبه تو به آشنا میمونی

 حرفای تلخی که دارم من نگفته تو میدونی

 من پر از حرفای تازه عاشق گفتن و گفتن

 تو با درد من غریبه اما تشنه شنفتن

 واسه این تن برهنه ناز دست تو لباس

 حس گرم با تو بودن مثل رویا ناشناس

گرمیه دست نوازشگر تو مرهم زخمای کهنه منه

تپش چشمه خون تو رگ من تشنه همیشه با تو بودن

آه

 

  نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

                                         پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت

  کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

                                   خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت     

  درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

                                         آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت

  خرمن سوخته ما به چه کارش میخورد

                                   که چو برق آمد و در خشک و ترمابر  زد و رفت     

  رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد

                                         چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

  بود آیا که ز دیوانه خود یاد کند

                                        آنکه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

  سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

                                        عقل فریاد بر آورد و به صحرا زد و رفت