زیر این طاق کبود یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس
همه ی آرزوهاش پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک نگاهشو گوشه ای دوخت
چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد رفت توی قفس نشست
تا که از حرف های مرغ شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالا ها سوار ابر ها بشیم
یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش روی گونه اش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشک او رو دید
با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس رنگ تنها یی نداشت
توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت
تا یه روز یه باد سرد میان قفس وزید
آسمون سرخ آبی شد سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشد
چشماشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون تا که دق کردش و مرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همیشه دل تان آبی ، روح تان سبز ، و عشق تان سرخ ِ آتشین باشد